دانندۀ راه چاره و علاج، آنکه راه علاج دردی یا اصلاح امری را بداند، چارهشناس، برای مثال بسا چاره دانا به سختی بمرد / که بیچاره گوی سلامت ببرد (سعدی۱ - ۱۴۰)
دانندۀ راه چاره و علاج، آنکه راه علاج دردی یا اصلاح امری را بداند، چارهشناس، برای مِثال بسا چاره دانا به سختی بمرد / که بیچاره گوی سلامت ببرد (سعدی۱ - ۱۴۰)
دانندۀ چاره. چاره ساز. صاحب تدبیر. و رجوع به چاره ساز شود، دانندۀ علاج دردها. معالج. آنکه علاج و درمان دردها داند: تو هرچ اندرین کار دانی بگوی که تو چاره دانی و من چاره جوی. دقیقی. بسا چاره دان کاو بسختی بمرد که بیچاره گوی سلامت ببرد. سعدی (بوستان). و رجوع به چاره ساز و چاره گر شود
دانندۀ چاره. چاره ساز. صاحب تدبیر. و رجوع به چاره ساز شود، دانندۀ علاج دردها. معالج. آنکه علاج و درمان دردها داند: تو هرچ اندرین کار دانی بگوی که تو چاره دانی و من چاره جوی. دقیقی. بسا چاره دان کاو بسختی بمرد که بیچاره گوی سلامت ببرد. سعدی (بوستان). و رجوع به چاره ساز و چاره گر شود
چاره سازنده، چاره دان، چاره گر، چاره کننده، برای مثال نشاید شدن مرگ را چارهساز / در چاره بر کس نکردند باز (نظامی۶ - ۱۱۴۶)، از صفات باری تعالی، علاج کننده
چاره سازنده، چاره دان، چاره گر، چاره کننده، برای مِثال نشاید شدن مرگ را چارهساز / در چاره بر کس نکردند باز (نظامی۶ - ۱۱۴۶)، از صفات باری تعالی، علاج کننده
ده کوچکی است از دهستان حومه شهرستان سراوان که در 28 هزارگزی جنوب خاوری سراوان و یک هزارگزی جنوب شوسۀ سراوان به کوهک واقع شده و 20 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان حومه شهرستان سراوان که در 28 هزارگزی جنوب خاوری سراوان و یک هزارگزی جنوب شوسۀ سراوان به کوهک واقع شده و 20 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
مرکب از: (چینه + دان، ظرف) حوصلۀ مرغانه را گویند. (برهان). حوصلۀ مرغان است که دانه در آن جمع شود، و آن را ژاغر نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). علف دان مرغ. جای دانه و خوراک مرغان و آن غیر سنگ دان است. (یادداشت مؤلف). زاره. زاوره. (منتهی الارب). قونص. حوصل. حوصلا. چیلک دان. کراژ. (یادداشت مؤلف). حوصل. حوصلا. غرغره. غرغره. نعنعه. نوطه. قریه. (منتهی الارب). چیلک دان (در تداول مردم قزوین). چینه دان میان مری و سنگدان قرار گرفته و در نرم کردن مواد سخت معده را یاری میکند. چینه دان مرغان شکاری، ماکیانها و کبوترها و پرندگان بالارونده مخصوصاً طوطیها غالباً بزرگ میشود. چینه دان کبوترها دو زائده دارد که به هنگام تفرخ تازۀ تخم ها (که جوجه ها تازه از تخم برآمده باشند) مادۀ پنیری مانندی ترشح میکند که جوجه های نوزاد در روزهای اول زندگی از آن تغذیه میکنند: طاووس غرابخوار هر دم گاورس ز چینه دان برانداخت. خاقانی. دون، سنگدان مرغ و چینه دان آن. (منتهی الارب). - چینه دان کسی را تکاندن یا چیلک دان کسی را خالی کردن، کنایه از زیر پای کسی را کشیدن و مزۀ دهان کسی را فهمیدن است. تبضﱡض. (یادداشت مؤلف)
مرکب از: (چینه + دان، ظرف) حوصلۀ مرغانه را گویند. (برهان). حوصلۀ مرغان است که دانه در آن جمع شود، و آن را ژاغر نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). علف دان مرغ. جای دانه و خوراک مرغان و آن غیر سنگ دان است. (یادداشت مؤلف). زاره. زاوره. (منتهی الارب). قونص. حوصل. حوصلا. چیلک دان. کراژ. (یادداشت مؤلف). حوصل. حوصلا. غُرغُرَه. غَرغَرَه. نُعنُعَه. نَوطَه. قریه. (منتهی الارب). چیلک دان (در تداول مردم قزوین). چینه دان میان مری و سنگدان قرار گرفته و در نرم کردن مواد سخت معده را یاری میکند. چینه دان مرغان شکاری، ماکیانها و کبوترها و پرندگان بالارونده مخصوصاً طوطیها غالباً بزرگ میشود. چینه دان کبوترها دو زائده دارد که به هنگام تفرخ تازۀ تخم ها (که جوجه ها تازه از تخم برآمده باشند) مادۀ پنیری مانندی ترشح میکند که جوجه های نوزاد در روزهای اول زندگی از آن تغذیه میکنند: طاووس غرابخوار هر دم گاورس ز چینه دان برانداخت. خاقانی. دون، سنگدان مرغ و چینه دان آن. (منتهی الارب). - چینه دان کسی را تکاندن یا چیلک دان کسی را خالی کردن، کنایه از زیر پای کسی را کشیدن و مزۀ دهان کسی را فهمیدن است. تبضﱡض. (یادداشت مؤلف)
چاره سازنده. چاره دان. چاره گر. مدبر. تدبیرکننده. اهل تدبیر. آنکه تدبیر کارها کند و داند. چاره کننده. دلم در بازگشتن چاره ساز است سخن کوتاه شد منزل دراز است. نظامی. ز هر دانشی چاره ای جست باز که فرخ بود مردم چاره ساز. نظامی. فرستاده راچون بود چاره ساز به اندرز کردن نباشد نیاز. نظامی. چو دیدند شاهی چنان چاره ساز به چاره گری در گشادند باز. نظامی. چودانست فرمانده چاره ساز که تعلیم دیو است از آنگونه راز. نظامی. که اهل خرد را منم چاره ساز ز علم دگر بخردان بی نیاز. نظامی. بفرزانه آن قصه را گفت باز وز او چاره ای خواست آن چاره ساز. نظامی. ، معالج. علاج کننده. شفابخش. آنکه علاج بیماریی یا درمان دردی کند. آنچه موجب علاج و درمان شود: گو مرا ز انتظار پشت شکست مومیایی چاره ساز فرست. خاقانی. ارسطو جهاندیدۀ چاره ساز به بیچارگی ماند از آن چاره باز. نظامی. نشاید شدن مرگ را چاره ساز در چاره بر کس نکردند باز. نظامی. چاره سازان به چاره های خودش دور کردند از خیال بدش. نظامی. هم از راه سخن شد چاره سازش بدان دانه بدام آورد بازش. نظامی. خویشان که رقیب راز بودند او را همه چاره ساز بودند. نظامی. چاره سازی ز هر طرف میجست که از او بند سخت گردد سست. نظامی. خویشان همه در نیاز با او هر یک شده چاره ساز با او. نظامی. گفتند به لطف چاره سازش بردند بسوی خانه بازش. نظامی. خدای خردبخش بخردنواز همان ناخردمند را چاره ساز. نظامی. صائب ز بس که درد مرا در میان گرفت بیچاره شد ز چارۀ من چاره ساز من. صائب (از آنندراج). ، محتال. محیل. حیله گر. نیرنگ باز. مکار: جهان چاره سازی است بی ترس و باک بجان بردن ماست بی خوف پاک. اسدی. یکی بانگ زد روبه چاره ساز که بند از دهان سگان کرد باز. نظامی. ، نام خدای تعالی. نامی از نامهای باریتعالی. صفتی از اوصاف ایزد متعال: نالید در آن که چاره ساز است از جمله وجود بی نیاز است. نظامی. و رجوع به چاره دان و چاره گر و چاره کن شود
چاره سازنده. چاره دان. چاره گر. مدبر. تدبیرکننده. اهل تدبیر. آنکه تدبیر کارها کند و داند. چاره کننده. دلم در بازگشتن چاره ساز است سخن کوتاه شد منزل دراز است. نظامی. ز هر دانشی چاره ای جست باز که فرخ بود مردم چاره ساز. نظامی. فرستاده راچون بود چاره ساز به اندرز کردن نباشد نیاز. نظامی. چو دیدند شاهی چنان چاره ساز به چاره گری در گشادند باز. نظامی. چودانست فرمانده چاره ساز که تعلیم دیو است از آنگونه راز. نظامی. که اهل خرد را منم چاره ساز ز علم دگر بخردان بی نیاز. نظامی. بفرزانه آن قصه را گفت باز وز او چاره ای خواست آن چاره ساز. نظامی. ، معالج. علاج کننده. شفابخش. آنکه علاج بیماریی یا درمان دردی کند. آنچه موجب علاج و درمان شود: گو مرا ز انتظار پشت شکست مومیایی چاره ساز فرست. خاقانی. ارسطو جهاندیدۀ چاره ساز به بیچارگی ماند از آن چاره باز. نظامی. نشاید شدن مرگ را چاره ساز در چاره بر کس نکردند باز. نظامی. چاره سازان به چاره های خودش دور کردند از خیال بدش. نظامی. هم از راه سخن شد چاره سازش بدان دانه بدام آورد بازش. نظامی. خویشان که رقیب راز بودند او را همه چاره ساز بودند. نظامی. چاره سازی ز هر طرف میجست که از او بند سخت گردد سست. نظامی. خویشان همه در نیاز با او هر یک شده چاره ساز با او. نظامی. گفتند به لطف چاره سازش بردند بسوی خانه بازش. نظامی. خدای خردبخش بخردنواز همان ناخردمند را چاره ساز. نظامی. صائب ز بس که درد مرا در میان گرفت بیچاره شد ز چارۀ من چاره ساز من. صائب (از آنندراج). ، محتال. محیل. حیله گر. نیرنگ باز. مکار: جهان چاره سازی است بی ترس و باک بجان بردن ماست بی خوف پاک. اسدی. یکی بانگ زد روبه چاره ساز که بند از دهان سگان کرد باز. نظامی. ، نام خدای تعالی. نامی از نامهای باریتعالی. صفتی از اوصاف ایزد متعال: نالید در آن که چاره ساز است از جمله وجود بی نیاز است. نظامی. و رجوع به چاره دان و چاره گر و چاره کن شود
علاج شدن. درمان پذیرفتن. بهبود یافتن، چاره شدن زخم و درد. کنایه از به شدن زخم و درد (آنندراج) : زخم دل چاره شد از نکهت آن عقدۀ زلف زهر این مار کم از مهرۀ این مار نبود. تأثیر (از آنندراج). درد دلم چاره شد ز غنچه نهانی کز نی شکر کشیده اند گلابش. تأثیر (از آنندراج)
علاج شدن. درمان پذیرفتن. بهبود یافتن، چاره شدن زخم و درد. کنایه از به شدن زخم و درد (آنندراج) : زخم دل چاره شد از نکهت آن عقدۀ زلف زهر این مار کم از مهرۀ این مار نبود. تأثیر (از آنندراج). درد دلم چاره شد ز غنچه نهانی کز نی شکر کشیده اند گلابش. تأثیر (از آنندراج)
خیل خانه. دودمان. خاندان. (ناظم الاطباء) : بزرجمهر اصیل بود و از خانه دان ملک و اندیشمندی انوشروان از وی بیشتر از این جهت بودی. (فارسنامۀابن بلخی ص 92)
خیل خانه. دودمان. خاندان. (ناظم الاطباء) : بزرجمهر اصیل بود و از خانه دان ملک و اندیشمندی انوشروان از وی بیشتر از این جهت بودی. (فارسنامۀابن بلخی ص 92)
جای شانه. شانه نیام. قاب شانه. چیزی که در آن شانه نگهدارند. (آنندراج). جلد چرمین و یا فلزین شانه: پیر عشق آنجا بعرسی تازه میکرد آسمان من نصیبه شانه دانی ناگهان آورده ام. خاقانی. این فراویزی و آن بازافکنی خواهد ز من من ز جیب آسمان یک شانه دان آورده ام. خاقانی. گهی شانه دان، گاه کیف برست گهی بقچه و گاه پردۀ درست. نظام قاری (دیوان ص 176). رجوع به شانه نیام شود
جای شانه. شانه نیام. قاب شانه. چیزی که در آن شانه نگهدارند. (آنندراج). جلد چرمین و یا فلزین شانه: پیر عشق آنجا بعرسی تازه میکرد آسمان من نصیبه شانه دانی ناگهان آورده ام. خاقانی. این فراویزی و آن بازافکنی خواهد ز من من ز جیب آسمان یک شانه دان آورده ام. خاقانی. گهی شانه دان، گاه کیف برست گهی بقچه و گاه پردۀ درست. نظام قاری (دیوان ص 176). رجوع به شانه نیام شود